Wednesday, June 22, 2005
بعضی از آرزوها تا ابد آرزو باقی می مو نند

از روزی که اومدم کانادا، همش نقشه می کشیدم که وقتی مامان و بابام بیان اینجا کجاها بریم و چه کارها بکنیم
حتی گاهی اوقات مکالمات احتمالی رو پیش بینی می کردم که بیشتر وقتها از بس بامزه بود خودم از خنده ریسه می رفتم!!!

اما نشد

حالا مامانم اینجاست
هر سه مون ( من و رضا و مامانم) خیلی خوشحالیم که کنار هم هستیم
ولی خوب
جای بابا خالیه
به خودم میگم حتماً بابا هم کنار ماست، اون که حالا هرجا دوست داره میره
ویزا و بلیط هوا پیما و رنج سفر و ...... مال ماست که اسیر قفس تنیم
اون که آزاده و ما رو هم که دوست داره
پس حتماً پیش ماست

ولی .........................................

بازم من دارم خودمو دلداری میدم؟
نظر؟