Wednesday, August 31, 2005
بالاترها
ارتفاعی که پرنده از آن می ترسد
پریدن یعنی
اول
پرواز
بعد
صعود پرشتاب پنجره ها
(یا آدمهایی که هنوز نپریده اند )
و در انتها
ناگهان کف خیابان
و عابران بی اعتنا
به شاعری که
بزرگترین تکه اش
دل اوست

حمیدرضا شکارسری
نظر؟

  Tuesday, August 30, 2005
سوار وانت دانشکده هستیم
مارگارت غرق نقشه و جهت یابی ، من مست رانندگی در هوای عالی
یک ساعتی طول می کشه تا به شهر مورد نظر برسیم
خیابونهای شیبدار که مارپیچ از وسط جنگل رد میشه
درختهایی که به استقبال پاییز رفته اند
پرچینهای دو طرف جاده که روشون پراز برگهای زرد شده
و آهنگی که از رادیو داره پخش می شه
unbreak my heart"
say you'll love me again
....."
به به
مارگارت می گه :" وای.... چه رمانتیک "
میگم:" آره... فقط کاش به جای تو یکی دیگه اینجا بود"
می خندیم
با پنج تا خونواده قرار داریم تا ازآب چاهشون نمونه برداری کنیم
همشون گفته اند اگه خونه نبودند می تونیم آب رو از شیرهای دم در برداریم
خونۀ اول:
یه خونۀ پر از گل
دم در اولین چیزی که میبینیم یه تابلوی سرامیک هست پر از نقش گل و یلیل
روش به زبون اسپانیولی نوشته " خوش آمدید ، خونۀ من ، خونۀ شماست"
حیف که آدمهای به این با ذوقی منزل تشریف ندارند تا یه گپی بزنیم
خونۀ دوم:
یه خونۀ خیلی ساده و خشک و خالی
اول سگ خونه پارس کنان میاد به استقبال، پشت سرش هم صاحبخونه که یه خانمی هست حدودانود سا له
اینجا دیگه مارگارت باید تنهایی نمونه گیری کنه !!!
خونۀ سوم:
یه خونۀ بزرگ سفید پوشیده در درخت مو
یه استخر شنای کوچولو هم کنارشه
همه جا بوی گاو میاد - قطعا از مزرعۀ روبرو-
درهای خونه بازه و چراغها روشن
ولی هر چی در می زنیم ، صدا می کنیم ، کسی جواب نمیده
موقع رفتن ، وقتی می پیچیم تو جادۀ پشت خونه، صاحبخونه رو میبینیم که تو حیاط عقبی نشسنه!
اصلا حوصلۀ ما رو نداره!!!!!!
خونۀ چهارم:
این دیگه خیلی بزرگه!
تو حیاطش جنگل داره
کسی خونه نیست
از پنجره میبینم که دیوارهای اتاق پوشیده از قفسه های پر از کتابه
به به
چه کیفی می ده یه جا بشینی و کتاب بخونی در حالی که روبروت فقط چمن و درخت پیداست
نه دیواری، نه ماشینی، نه آدمی
خونۀ پنجم:
ته یه جادۀ بن بسته
جلوی خونه پر از گله و کنارش
یه نهر باریک روان زیر درختهای جنگلی
پشت خونه
یه باغچه هست
نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک
توش لوبیا و گوجه فرنگی کاشته اند
پشتش ، یه تاکستان کوچولو
خانم و آقای میانسالی توش زندگی میکنند
خوشرو و البته خوش صحبت!!!
سه تا پسر دارند که هرکدوم ازدواج کرده اند و رفته اند سر خونه زندگی خودشون
آقای صاحبخونه برای ما تعریف می کنه که مهندس شیمی هست اما هیچوقت کار مهندسی نکرده و الآن رستوران داره
...... عجب، پس نه تنها خونه اش مورد علاقۀ منه ، بلکه کارش هم همونیه که من دوست دارم!!!!!! .......
به زحمت باهاشون خداحافظی میکنیم
- چون انگار خیلی درد دل داشتند و ما هم دیرمون شده بود -
و به سرعت برمیگردیم به سمت دانشگاه

Langley شهر قشنگیه
پر از خونه های بزرگ و خیابونهای باصفا
حتما یه بار دیگه
- این بار برای گردش -
به اونجا خواهم رفت
البته اگه بطلبه !!!!!!
نظر؟

  Monday, August 29, 2005
,When you love who you are

. there is nothing unconquerable, nothing unreachable


Ramtha
نظر؟

  Sunday, August 28, 2005
خدا می دونه که چقدر دوست داشتم وقتی " بله " رو میگی پیشت باشم
دلم اونجا بود و خودم اینجا
همۀ هیجانم رو همراه با یه عالمه آرزو های خوب در یه بوسۀ الکترونیکی پای تلفن برات فرستادم
...
نظر؟

  Tuesday, August 23, 2005
هفت سالشه
از بس که آرزوی مهندس شدن داره
مادربزرگش آوردتش دانشکدۀ مهندسی رو بهش نشون بده
تو راهرو دیدمشون
داشتند به زحمت سعی می کردند از پنجره توی آزمایشگاهها رو ببینند
مادربزرگ با لبخند از من پرسید که آیا می تونند بازدیدی داشته باشند؟
.... البته ...... با کمال میل
بردمشون به آزمایشگاهی که خودم توش کار می کنم و هم کار خودم رو براش توضیح دادم هم بعضی کارهای دیگه که نسبتا جذابتر بودند
با بیانی ساده و در عین حال با جدیتی که انگار دارم با یه همکار صحبت می کنم
اون هم خیلی جدی و با علاقه گوش کرد و حتی چند تا سوال هم پرسید
بهش گفتم باید خوب درس بخونه تا بتونه مهندس خوبی بشه
به مادربزرگش هم گفتم چه خوبه که از این سن انقدر علاقمنده
اون هم گفت که سعی می کنه این شعله رو روشن نگه داره
وقتی می رفتند
هر سه خوشحال بودیم

امیدوارم که موفق باشی دوست کوچولوی من
هر جا که باشی و هر شغلی که انتخاب کنی
نظر؟
نظر؟

  Saturday, August 20, 2005
پنج سال گذشت......

پنج سال پیش تو یه همچین روزی
غرق در اشک و بوسه
هر کس و هرچیزی که در ایران داشتم رو گذاشتم و
چشم به سوی آینده
پرواز کردم به اینجا

همینجا بود که برای اولین بار طعم استقلال رو چشیدم
همینجا بود که فهمیدم چه موقع شادی، چه موقع غم
باید یکی کنارت باشه که بتونی بغلش کنی
همینجا بود که دیدم تنهایی سر سفرۀ هفت سین نشستن چه دردی داره
همینجا بود که صبور بودن رو یاد گرفتم
.....
.....
.....
اینجا بود که سی ساله شدم

پنج سال گذشت
اصلا هم زود نگذشت
بابا همیشه حسابش رو داشت
حساب روزهای دوری رو
ولی الان دیگه هیچ کس نمی شماره
هیچ کس به جز خودم
......
نظر؟

  Friday, August 19, 2005



برای جای خالی پدر در روز پدر

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
نظر؟

  Thursday, August 18, 2005
دفترم بوی پیراهن یوسف می دهد
رفتم
برای همیشه گم شوم
وقتی گوشۀ قلبت نوشته بودی
اینجا کسی عاشق نمی شود

سید نعمت قادری
نظر؟

  Tuesday, August 16, 2005
چقدر خداحافظی سخته
هر بار مادر بود که رفتن من را تاب می آورد
این بار منم که باید با این غم کنار بیام
تو این فکرم که چقدر من با رفتنم
به این دو وجود نازنین
- پدر و مادرم -
غصه دادم
چقدر من خودخواهی کردم و
چقدر اونها
از خودگذشتگی
نظر؟
هرچند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت ، سنگ تر از سنگ صبورم
نظر؟

  Monday, August 15, 2005
از کتاب راهنمای سفر به ایران از سری کتابهای lonely planet
بخش Entertainment

: Nightclubs
! Dream on
نظر؟
مهم نيست كه قبلا تو كدوم آسمون بودی
مهم نيست كه بعد ازينجا به كدوم كهكشون سفر ميكنی و
تو كدوم سرزمين فرود ميای
فقط دلم ميخواد
همين فرصت كوتاهی كه مهمون آسمون منی
خوب بدرخشی
طوريكه وقتی رفتی
رد برقتو هيچوقت فراموش نكنم


از وبلاگ گل داودی
نظر؟

  Sunday, August 14, 2005
نمی دونم چرا هرچی پوستم کلفت تر می شه دلم نازک تر می شه !!!
نظر؟

  Friday, August 12, 2005
تو آن جامی که می رقصی بدست مست میخواری

من آن شمعم که می گریم سر بالین بیماری



...... و این حکایت ماست

میدونی نقطۀ اشتراک من و تو کجاست؟؟؟
نظر؟

  Tuesday, August 09, 2005
حق شناسی

تو تنهای تنها می آمدی
لرزان ، ترک شده ...
و من تو را در قلب خود پناه دادم
چنان که شب هنگام
کسی را که بی مقصد
در راهها می رود
در کنار آتش
پناه می دهند
تو در آنجا خانه ای
آرام و خاموش برای دردهایت یافتی
تو در آنجا شراب یافتی
آنجا تو نان یافتی

پیش از رفتن
از چه تاج خاری بر آن ننهادی؟


LEAO- DEVASCONCELOS
1896-1965


دلم می خواد بدونم وقتی داشتی "Acknowledgement" تزت رو می نوشتی

یاد اون کسی بودی که درسهای خودش رو می گذاشت کنار تا درسهای تو رو باهات بخونه که بتونی امتحاناتت رو خوب بِدی و از qualifying به M.Eng. و از M.Eng. به M.A.Sc. منتقل بشی؟
همونی که وقتی نا امید از پیدا کردن موضوعی برای تزت ، می خواستی ترک تحصیل کنی مجبورت کرد با اون کمپانی مصاحبه کنی و هم موضوع تز رو پیدا کنی و هم اونجا استخدام بشی؟
همون که تا صبح می نشست و presentatioِnِ ت رو آماده می کرد تا تو وقت کنی مطالبش رو مرور کنی؟

یادش بودی؟ حتی برای یک لحظه ؟؟؟
نظر؟

  Monday, August 08, 2005
برگشته.......
بعد از چهارده سال که از هم بی خبر بودیم ، برگشته
اول میشینیم برای هم خلاصه ای از این سالها میگیم
اون از این که پس از هفت سال زندگی مشترک، دو سال پیش جدا شده
من از آدمهایی که تو این مدت تو زندگیم اومدن و رفتن
اون از این که چطوری پدرش رو پارسال از دست داده
من از این که چطوری پدرم روهشت ماه پیش از دست دادم
اون از این که از خونه ای که در همسایگی ما بود نقل مکان کردن
من از این که ما هنوز تو همون خونه هستبم هرچند که بدون بابا صفاش رو از دست داده
اون از این که اینجا یه لیسانس دیگه هم گرفته و حالا داره کار میکنه
من از این که تا چند ماه دیگه درسم تموم میشه
....
ازش نه می پرسم که چرا رفت و نه می پرسم که چرا برگشت
فقط بهش میگم که خیلی خوشحالم که پیدا شده
اونم میگه که تو این مدت خیلی وقتا به فکر من بوده و حتی بعضی شبا خواب من رو می دیده
....
بعد نشستیم و از قدیما گفتیم
از معلمهای دبیرستان ، از شیطنتهایی که تو راه مدرسه به خونه میکردیم، از کلاس نقاشی که میرفتیم، ازپارک ملت که هر روز صبح اونجا بدمینتون بازی میکردیم،از ترم اول و دوم دانشگاه که- علی رغم این که اون فیزیک دانشگاه تهران میخوند و من مهندسی شیمی شریف- سر کلاسهای هم میرفتیم، از آوازهای دسته جمعی که می خوندیم باآهنگ پیانو ی رضا و ضرب نوید، از مهمونیهایی که اون موقع میرفتیم و آدمهایی که میشناختیم،
.....
از همه چی
.....
انقدر گفتیم و انقدر خندیدیم
انگار همۀ این اتفاقها همین دیروز افتاده
انگار همۀ این کارهارو همین دیروزکردیم
انگارهنوز همون دو تا دختر بیست ساله ای هستیم که وقتی که از هم جدا شدیم بودیم
تمام چهارده سال در ساعتی محوشد
...
حالا با هم در ارتباطیم
به هم ای میلی میزنیم و گاهی تلفنی
...
وقتی دلها با هم نیست صد متر کوچه هم "فاصله" حساب میشه
وقتی دلها با هم هست چندین کیلومتربین اتاوا و ونکوور هم" فاصله" ای ایجاد نمی کنه
نظر؟

  Sunday, August 07, 2005
صدایش گرم و گیراست و لحنش آرام و شمرده
وقتی برایم از ستاره ها می گفت
احساس میکردم در یک شب برفی زمستانی دارم شکلات داغ می نوشم!!!
نظر؟

  Saturday, August 06, 2005
تو صدای پایت را
به یاد نمی آوری
چون همیشه همراهت است
ولی من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نیستی
و صدای پایت بر دلم نشسته است

بیژن جلالی
نظر؟