بالاترها
ارتفاعی که پرنده از آن می ترسد
پریدن یعنی
اول
پرواز
بعد
صعود پرشتاب پنجره ها
(یا آدمهایی که هنوز نپریده اند )
و در انتها
ناگهان کف خیابان
و عابران بی اعتنا
به شاعری که
بزرگترین تکه اش
دل اوست
ارتفاعی که پرنده از آن می ترسد
پریدن یعنی
اول
پرواز
بعد
صعود پرشتاب پنجره ها
(یا آدمهایی که هنوز نپریده اند )
و در انتها
ناگهان کف خیابان
و عابران بی اعتنا
به شاعری که
بزرگترین تکه اش
دل اوست
حمیدرضا شکارسری
سوار وانت دانشکده هستیم
مارگارت غرق نقشه و جهت یابی ، من مست رانندگی در هوای عالی
یک ساعتی طول می کشه تا به شهر مورد نظر برسیم
خیابونهای شیبدار که مارپیچ از وسط جنگل رد میشه
درختهایی که به استقبال پاییز رفته اند
پرچینهای دو طرف جاده که روشون پراز برگهای زرد شده
و آهنگی که از رادیو داره پخش می شه
unbreak my heart"
say you'll love me again
....."
به به
مارگارت می گه :" وای.... چه رمانتیک "
میگم:" آره... فقط کاش به جای تو یکی دیگه اینجا بود"
می خندیم
با پنج تا خونواده قرار داریم تا ازآب چاهشون نمونه برداری کنیم
همشون گفته اند اگه خونه نبودند می تونیم آب رو از شیرهای دم در برداریم
خونۀ اول:
یه خونۀ پر از گل
دم در اولین چیزی که میبینیم یه تابلوی سرامیک هست پر از نقش گل و یلیل
روش به زبون اسپانیولی نوشته " خوش آمدید ، خونۀ من ، خونۀ شماست"
حیف که آدمهای به این با ذوقی منزل تشریف ندارند تا یه گپی بزنیم
خونۀ دوم:
یه خونۀ خیلی ساده و خشک و خالی
اول سگ خونه پارس کنان میاد به استقبال، پشت سرش هم صاحبخونه که یه خانمی هست حدودانود سا له
اینجا دیگه مارگارت باید تنهایی نمونه گیری کنه !!!
خونۀ سوم:
یه خونۀ بزرگ سفید پوشیده در درخت مو
یه استخر شنای کوچولو هم کنارشه
همه جا بوی گاو میاد - قطعا از مزرعۀ روبرو-
درهای خونه بازه و چراغها روشن
ولی هر چی در می زنیم ، صدا می کنیم ، کسی جواب نمیده
موقع رفتن ، وقتی می پیچیم تو جادۀ پشت خونه، صاحبخونه رو میبینیم که تو حیاط عقبی نشسنه!
اصلا حوصلۀ ما رو نداره!!!!!!
خونۀ چهارم:
این دیگه خیلی بزرگه!
تو حیاطش جنگل داره
کسی خونه نیست
از پنجره میبینم که دیوارهای اتاق پوشیده از قفسه های پر از کتابه
به به
چه کیفی می ده یه جا بشینی و کتاب بخونی در حالی که روبروت فقط چمن و درخت پیداست
نه دیواری، نه ماشینی، نه آدمی
خونۀ پنجم:
ته یه جادۀ بن بسته
جلوی خونه پر از گله و کنارش
یه نهر باریک روان زیر درختهای جنگلی
پشت خونه
یه باغچه هست
نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک
توش لوبیا و گوجه فرنگی کاشته اند
پشتش ، یه تاکستان کوچولو
خانم و آقای میانسالی توش زندگی میکنند
خوشرو و البته خوش صحبت!!!
سه تا پسر دارند که هرکدوم ازدواج کرده اند و رفته اند سر خونه زندگی خودشون
آقای صاحبخونه برای ما تعریف می کنه که مهندس شیمی هست اما هیچوقت کار مهندسی نکرده و الآن رستوران داره
...... عجب، پس نه تنها خونه اش مورد علاقۀ منه ، بلکه کارش هم همونیه که من دوست دارم!!!!!! .......
به زحمت باهاشون خداحافظی میکنیم
- چون انگار خیلی درد دل داشتند و ما هم دیرمون شده بود -
و به سرعت برمیگردیم به سمت دانشگاه
Langley شهر قشنگیه
پر از خونه های بزرگ و خیابونهای باصفا
حتما یه بار دیگه
- این بار برای گردش -
به اونجا خواهم رفت
البته اگه بطلبه !!!!!!
مارگارت غرق نقشه و جهت یابی ، من مست رانندگی در هوای عالی
یک ساعتی طول می کشه تا به شهر مورد نظر برسیم
خیابونهای شیبدار که مارپیچ از وسط جنگل رد میشه
درختهایی که به استقبال پاییز رفته اند
پرچینهای دو طرف جاده که روشون پراز برگهای زرد شده
و آهنگی که از رادیو داره پخش می شه
unbreak my heart"
say you'll love me again
....."
به به
مارگارت می گه :" وای.... چه رمانتیک "
میگم:" آره... فقط کاش به جای تو یکی دیگه اینجا بود"
می خندیم
با پنج تا خونواده قرار داریم تا ازآب چاهشون نمونه برداری کنیم
همشون گفته اند اگه خونه نبودند می تونیم آب رو از شیرهای دم در برداریم
خونۀ اول:
یه خونۀ پر از گل
دم در اولین چیزی که میبینیم یه تابلوی سرامیک هست پر از نقش گل و یلیل
روش به زبون اسپانیولی نوشته " خوش آمدید ، خونۀ من ، خونۀ شماست"
حیف که آدمهای به این با ذوقی منزل تشریف ندارند تا یه گپی بزنیم
خونۀ دوم:
یه خونۀ خیلی ساده و خشک و خالی
اول سگ خونه پارس کنان میاد به استقبال، پشت سرش هم صاحبخونه که یه خانمی هست حدودانود سا له
اینجا دیگه مارگارت باید تنهایی نمونه گیری کنه !!!
خونۀ سوم:
یه خونۀ بزرگ سفید پوشیده در درخت مو
یه استخر شنای کوچولو هم کنارشه
همه جا بوی گاو میاد - قطعا از مزرعۀ روبرو-
درهای خونه بازه و چراغها روشن
ولی هر چی در می زنیم ، صدا می کنیم ، کسی جواب نمیده
موقع رفتن ، وقتی می پیچیم تو جادۀ پشت خونه، صاحبخونه رو میبینیم که تو حیاط عقبی نشسنه!
اصلا حوصلۀ ما رو نداره!!!!!!
خونۀ چهارم:
این دیگه خیلی بزرگه!
تو حیاطش جنگل داره
کسی خونه نیست
از پنجره میبینم که دیوارهای اتاق پوشیده از قفسه های پر از کتابه
به به
چه کیفی می ده یه جا بشینی و کتاب بخونی در حالی که روبروت فقط چمن و درخت پیداست
نه دیواری، نه ماشینی، نه آدمی
خونۀ پنجم:
ته یه جادۀ بن بسته
جلوی خونه پر از گله و کنارش
یه نهر باریک روان زیر درختهای جنگلی
پشت خونه
یه باغچه هست
نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک
توش لوبیا و گوجه فرنگی کاشته اند
پشتش ، یه تاکستان کوچولو
خانم و آقای میانسالی توش زندگی میکنند
خوشرو و البته خوش صحبت!!!
سه تا پسر دارند که هرکدوم ازدواج کرده اند و رفته اند سر خونه زندگی خودشون
آقای صاحبخونه برای ما تعریف می کنه که مهندس شیمی هست اما هیچوقت کار مهندسی نکرده و الآن رستوران داره
...... عجب، پس نه تنها خونه اش مورد علاقۀ منه ، بلکه کارش هم همونیه که من دوست دارم!!!!!! .......
به زحمت باهاشون خداحافظی میکنیم
- چون انگار خیلی درد دل داشتند و ما هم دیرمون شده بود -
و به سرعت برمیگردیم به سمت دانشگاه
Langley شهر قشنگیه
پر از خونه های بزرگ و خیابونهای باصفا
حتما یه بار دیگه
- این بار برای گردش -
به اونجا خواهم رفت
البته اگه بطلبه !!!!!!
خدا می دونه که چقدر دوست داشتم وقتی " بله " رو میگی پیشت باشم
دلم اونجا بود و خودم اینجا
همۀ هیجانم رو همراه با یه عالمه آرزو های خوب در یه بوسۀ الکترونیکی پای تلفن برات فرستادم
...
دلم اونجا بود و خودم اینجا
همۀ هیجانم رو همراه با یه عالمه آرزو های خوب در یه بوسۀ الکترونیکی پای تلفن برات فرستادم
...
هفت سالشه
از بس که آرزوی مهندس شدن داره
مادربزرگش آوردتش دانشکدۀ مهندسی رو بهش نشون بده
تو راهرو دیدمشون
داشتند به زحمت سعی می کردند از پنجره توی آزمایشگاهها رو ببینند
مادربزرگ با لبخند از من پرسید که آیا می تونند بازدیدی داشته باشند؟
.... البته ...... با کمال میل
بردمشون به آزمایشگاهی که خودم توش کار می کنم و هم کار خودم رو براش توضیح دادم هم بعضی کارهای دیگه که نسبتا جذابتر بودند
با بیانی ساده و در عین حال با جدیتی که انگار دارم با یه همکار صحبت می کنم
اون هم خیلی جدی و با علاقه گوش کرد و حتی چند تا سوال هم پرسید
بهش گفتم باید خوب درس بخونه تا بتونه مهندس خوبی بشه
به مادربزرگش هم گفتم چه خوبه که از این سن انقدر علاقمنده
اون هم گفت که سعی می کنه این شعله رو روشن نگه داره
وقتی می رفتند
هر سه خوشحال بودیم
امیدوارم که موفق باشی دوست کوچولوی من
هر جا که باشی و هر شغلی که انتخاب کنی
از بس که آرزوی مهندس شدن داره
مادربزرگش آوردتش دانشکدۀ مهندسی رو بهش نشون بده
تو راهرو دیدمشون
داشتند به زحمت سعی می کردند از پنجره توی آزمایشگاهها رو ببینند
مادربزرگ با لبخند از من پرسید که آیا می تونند بازدیدی داشته باشند؟
.... البته ...... با کمال میل
بردمشون به آزمایشگاهی که خودم توش کار می کنم و هم کار خودم رو براش توضیح دادم هم بعضی کارهای دیگه که نسبتا جذابتر بودند
با بیانی ساده و در عین حال با جدیتی که انگار دارم با یه همکار صحبت می کنم
اون هم خیلی جدی و با علاقه گوش کرد و حتی چند تا سوال هم پرسید
بهش گفتم باید خوب درس بخونه تا بتونه مهندس خوبی بشه
به مادربزرگش هم گفتم چه خوبه که از این سن انقدر علاقمنده
اون هم گفت که سعی می کنه این شعله رو روشن نگه داره
وقتی می رفتند
هر سه خوشحال بودیم
امیدوارم که موفق باشی دوست کوچولوی من
هر جا که باشی و هر شغلی که انتخاب کنی
پنج سال گذشت......
پنج سال پیش تو یه همچین روزی
غرق در اشک و بوسه
هر کس و هرچیزی که در ایران داشتم رو گذاشتم و
چشم به سوی آینده
پرواز کردم به اینجا
همینجا بود که برای اولین بار طعم استقلال رو چشیدم
همینجا بود که فهمیدم چه موقع شادی، چه موقع غم
باید یکی کنارت باشه که بتونی بغلش کنی
همینجا بود که دیدم تنهایی سر سفرۀ هفت سین نشستن چه دردی داره
همینجا بود که صبور بودن رو یاد گرفتم
.....
.....
.....
اینجا بود که سی ساله شدم
پنج سال گذشت
اصلا هم زود نگذشت
بابا همیشه حسابش رو داشت
حساب روزهای دوری رو
ولی الان دیگه هیچ کس نمی شماره
هیچ کس به جز خودم
......
پنج سال پیش تو یه همچین روزی
غرق در اشک و بوسه
هر کس و هرچیزی که در ایران داشتم رو گذاشتم و
چشم به سوی آینده
پرواز کردم به اینجا
همینجا بود که برای اولین بار طعم استقلال رو چشیدم
همینجا بود که فهمیدم چه موقع شادی، چه موقع غم
باید یکی کنارت باشه که بتونی بغلش کنی
همینجا بود که دیدم تنهایی سر سفرۀ هفت سین نشستن چه دردی داره
همینجا بود که صبور بودن رو یاد گرفتم
.....
.....
.....
اینجا بود که سی ساله شدم
پنج سال گذشت
اصلا هم زود نگذشت
بابا همیشه حسابش رو داشت
حساب روزهای دوری رو
ولی الان دیگه هیچ کس نمی شماره
هیچ کس به جز خودم
......
دفترم بوی پیراهن یوسف می دهد
رفتم
برای همیشه گم شوم
وقتی گوشۀ قلبت نوشته بودی
اینجا کسی عاشق نمی شود
سید نعمت قادری
چقدر خداحافظی سخته
هر بار مادر بود که رفتن من را تاب می آورد
این بار منم که باید با این غم کنار بیام
تو این فکرم که چقدر من با رفتنم
به این دو وجود نازنین
- پدر و مادرم -
غصه دادم
چقدر من خودخواهی کردم و
چقدر اونها
از خودگذشتگی
هر بار مادر بود که رفتن من را تاب می آورد
این بار منم که باید با این غم کنار بیام
تو این فکرم که چقدر من با رفتنم
به این دو وجود نازنین
- پدر و مادرم -
غصه دادم
چقدر من خودخواهی کردم و
چقدر اونها
از خودگذشتگی
از کتاب راهنمای سفر به ایران از سری کتابهای lonely planet
بخش Entertainment
بخش Entertainment
: Nightclubs
! Dream on
مهم نيست كه قبلا تو كدوم آسمون بودی
مهم نيست كه بعد ازينجا به كدوم كهكشون سفر ميكنی و
تو كدوم سرزمين فرود ميای
فقط دلم ميخواد
همين فرصت كوتاهی كه مهمون آسمون منی
خوب بدرخشی
طوريكه وقتی رفتی
رد برقتو هيچوقت فراموش نكنم
مهم نيست كه بعد ازينجا به كدوم كهكشون سفر ميكنی و
تو كدوم سرزمين فرود ميای
فقط دلم ميخواد
همين فرصت كوتاهی كه مهمون آسمون منی
خوب بدرخشی
طوريكه وقتی رفتی
رد برقتو هيچوقت فراموش نكنم
از وبلاگ گل داودی
نمی دونم چرا هرچی پوستم کلفت تر می شه دلم نازک تر می شه !!!
تو آن جامی که می رقصی بدست مست میخواری
...... و این حکایت ماست
میدونی نقطۀ اشتراک من و تو کجاست؟؟؟
من آن شمعم که می گریم سر بالین بیماری
...... و این حکایت ماست
میدونی نقطۀ اشتراک من و تو کجاست؟؟؟
حق شناسی
تو تنهای تنها می آمدی
لرزان ، ترک شده ...
و من تو را در قلب خود پناه دادم
چنان که شب هنگام
کسی را که بی مقصد
در راهها می رود
در کنار آتش
پناه می دهند
تو در آنجا خانه ای
آرام و خاموش برای دردهایت یافتی
تو در آنجا شراب یافتی
آنجا تو نان یافتی
پیش از رفتن
از چه تاج خاری بر آن ننهادی؟
دلم می خواد بدونم وقتی داشتی "Acknowledgement" تزت رو می نوشتی
یاد اون کسی بودی که درسهای خودش رو می گذاشت کنار تا درسهای تو رو باهات بخونه که بتونی امتحاناتت رو خوب بِدی و از qualifying به M.Eng. و از M.Eng. به M.A.Sc. منتقل بشی؟
همونی که وقتی نا امید از پیدا کردن موضوعی برای تزت ، می خواستی ترک تحصیل کنی مجبورت کرد با اون کمپانی مصاحبه کنی و هم موضوع تز رو پیدا کنی و هم اونجا استخدام بشی؟
همون که تا صبح می نشست و presentatioِnِ ت رو آماده می کرد تا تو وقت کنی مطالبش رو مرور کنی؟
یادش بودی؟ حتی برای یک لحظه ؟؟؟
تو تنهای تنها می آمدی
لرزان ، ترک شده ...
و من تو را در قلب خود پناه دادم
چنان که شب هنگام
کسی را که بی مقصد
در راهها می رود
در کنار آتش
پناه می دهند
تو در آنجا خانه ای
آرام و خاموش برای دردهایت یافتی
تو در آنجا شراب یافتی
آنجا تو نان یافتی
پیش از رفتن
از چه تاج خاری بر آن ننهادی؟
LEAO- DEVASCONCELOS
1896-1965
دلم می خواد بدونم وقتی داشتی "Acknowledgement" تزت رو می نوشتی
یاد اون کسی بودی که درسهای خودش رو می گذاشت کنار تا درسهای تو رو باهات بخونه که بتونی امتحاناتت رو خوب بِدی و از qualifying به M.Eng. و از M.Eng. به M.A.Sc. منتقل بشی؟
همونی که وقتی نا امید از پیدا کردن موضوعی برای تزت ، می خواستی ترک تحصیل کنی مجبورت کرد با اون کمپانی مصاحبه کنی و هم موضوع تز رو پیدا کنی و هم اونجا استخدام بشی؟
همون که تا صبح می نشست و presentatioِnِ ت رو آماده می کرد تا تو وقت کنی مطالبش رو مرور کنی؟
یادش بودی؟ حتی برای یک لحظه ؟؟؟
برگشته.......
بعد از چهارده سال که از هم بی خبر بودیم ، برگشته
اول میشینیم برای هم خلاصه ای از این سالها میگیم
اون از این که پس از هفت سال زندگی مشترک، دو سال پیش جدا شده
من از آدمهایی که تو این مدت تو زندگیم اومدن و رفتن
اون از این که چطوری پدرش رو پارسال از دست داده
من از این که چطوری پدرم روهشت ماه پیش از دست دادم
اون از این که از خونه ای که در همسایگی ما بود نقل مکان کردن
من از این که ما هنوز تو همون خونه هستبم هرچند که بدون بابا صفاش رو از دست داده
اون از این که اینجا یه لیسانس دیگه هم گرفته و حالا داره کار میکنه
من از این که تا چند ماه دیگه درسم تموم میشه
....
ازش نه می پرسم که چرا رفت و نه می پرسم که چرا برگشت
فقط بهش میگم که خیلی خوشحالم که پیدا شده
اونم میگه که تو این مدت خیلی وقتا به فکر من بوده و حتی بعضی شبا خواب من رو می دیده
....
بعد نشستیم و از قدیما گفتیم
از معلمهای دبیرستان ، از شیطنتهایی که تو راه مدرسه به خونه میکردیم، از کلاس نقاشی که میرفتیم، ازپارک ملت که هر روز صبح اونجا بدمینتون بازی میکردیم،از ترم اول و دوم دانشگاه که- علی رغم این که اون فیزیک دانشگاه تهران میخوند و من مهندسی شیمی شریف- سر کلاسهای هم میرفتیم، از آوازهای دسته جمعی که می خوندیم باآهنگ پیانو ی رضا و ضرب نوید، از مهمونیهایی که اون موقع میرفتیم و آدمهایی که میشناختیم،
.....
از همه چی
.....
انقدر گفتیم و انقدر خندیدیم
انگار همۀ این اتفاقها همین دیروز افتاده
انگار همۀ این کارهارو همین دیروزکردیم
انگارهنوز همون دو تا دختر بیست ساله ای هستیم که وقتی که از هم جدا شدیم بودیم
تمام چهارده سال در ساعتی محوشد
...
حالا با هم در ارتباطیم
به هم ای میلی میزنیم و گاهی تلفنی
...
وقتی دلها با هم نیست صد متر کوچه هم "فاصله" حساب میشه
وقتی دلها با هم هست چندین کیلومتربین اتاوا و ونکوور هم" فاصله" ای ایجاد نمی کنه
بعد از چهارده سال که از هم بی خبر بودیم ، برگشته
اول میشینیم برای هم خلاصه ای از این سالها میگیم
اون از این که پس از هفت سال زندگی مشترک، دو سال پیش جدا شده
من از آدمهایی که تو این مدت تو زندگیم اومدن و رفتن
اون از این که چطوری پدرش رو پارسال از دست داده
من از این که چطوری پدرم روهشت ماه پیش از دست دادم
اون از این که از خونه ای که در همسایگی ما بود نقل مکان کردن
من از این که ما هنوز تو همون خونه هستبم هرچند که بدون بابا صفاش رو از دست داده
اون از این که اینجا یه لیسانس دیگه هم گرفته و حالا داره کار میکنه
من از این که تا چند ماه دیگه درسم تموم میشه
....
ازش نه می پرسم که چرا رفت و نه می پرسم که چرا برگشت
فقط بهش میگم که خیلی خوشحالم که پیدا شده
اونم میگه که تو این مدت خیلی وقتا به فکر من بوده و حتی بعضی شبا خواب من رو می دیده
....
بعد نشستیم و از قدیما گفتیم
از معلمهای دبیرستان ، از شیطنتهایی که تو راه مدرسه به خونه میکردیم، از کلاس نقاشی که میرفتیم، ازپارک ملت که هر روز صبح اونجا بدمینتون بازی میکردیم،از ترم اول و دوم دانشگاه که- علی رغم این که اون فیزیک دانشگاه تهران میخوند و من مهندسی شیمی شریف- سر کلاسهای هم میرفتیم، از آوازهای دسته جمعی که می خوندیم باآهنگ پیانو ی رضا و ضرب نوید، از مهمونیهایی که اون موقع میرفتیم و آدمهایی که میشناختیم،
.....
از همه چی
.....
انقدر گفتیم و انقدر خندیدیم
انگار همۀ این اتفاقها همین دیروز افتاده
انگار همۀ این کارهارو همین دیروزکردیم
انگارهنوز همون دو تا دختر بیست ساله ای هستیم که وقتی که از هم جدا شدیم بودیم
تمام چهارده سال در ساعتی محوشد
...
حالا با هم در ارتباطیم
به هم ای میلی میزنیم و گاهی تلفنی
...
وقتی دلها با هم نیست صد متر کوچه هم "فاصله" حساب میشه
وقتی دلها با هم هست چندین کیلومتربین اتاوا و ونکوور هم" فاصله" ای ایجاد نمی کنه
صدایش گرم و گیراست و لحنش آرام و شمرده
وقتی برایم از ستاره ها می گفت
احساس میکردم در یک شب برفی زمستانی دارم شکلات داغ می نوشم!!!
وقتی برایم از ستاره ها می گفت
احساس میکردم در یک شب برفی زمستانی دارم شکلات داغ می نوشم!!!
تو صدای پایت را
به یاد نمی آوری
چون همیشه همراهت است
ولی من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نیستی
و صدای پایت بر دلم نشسته است
به یاد نمی آوری
چون همیشه همراهت است
ولی من آن را به خاطر دارم
چون تو همراه من نیستی
و صدای پایت بر دلم نشسته است
بیژن جلالی